روزی مردی داخل چاله ای افتاد و بسيار دردش آمد ...

   یک روحانی او را دید و گفت :حتما گناهی انجام داده ای!

   یک دانشمند عمق چاله و رطوبت خاک آن را اندازه گرفت!

  یک روزنامه نگار در مورد دردهایش با او مصاحبه کرد!

     یک یوگيست به او گفت : این چاله و همچنين دردت فقط در ذهن تو هستند در واقعيت وجود ندارند!!!

  یک پزشک برای او دو قرص آسپرین پایين انداخت!

  یک پرستار کنار چاله ایستاد و با او گریه کرد!

     یک  روانشناس او را تحریک کرد تا دلایلی را که پدر و مادرش او را آماده افتادن به داخل چاله کرده بودند پيدا کند!

  یک تقویت کننده  فکر او را نصيحت کرد که : خواستن توانستن است!

  یک فرد خوشبين به او گفت : ممکن بود یکی از پاهات رو بشکنی!!!

  سپس فرد بیسوادی گذشت و دست او را گرفت و او را از چاله بيرون آورد...!