در باره صد سال تنهایی اثر گابریل گارسیا مارکز
صد سال تنهایی

گابریل خوزه گارسیا مارکز
ترجمهی بهمن فرزانه
"اگر حقیقت داشته باشد که میگویند رمان مرده است یا در حال مردن است، پس همگی از جا برخیزیم و به این آخرین رمان (صدسال تنهایی) سلام بگوییم"!
(ناتالیا گینزبورگ، نویسندهی نامدار ایتالیایی)
در اشاره به بیوگرافی و آثار "گابریل گارسیا مارکز" به چند سطر اکتفا میکنم: مارکز در 6 مارس 1928 در کلمبیا متولد شده و هماکنون هم زنده است و بهعلت بیماری پیشرفتهی سرطان، آخرین روزهای عمرش را تجربه میکند و اغلب در ميان مكزيكوسيتی و كلينیكی در لس آنجلس، شهری كه پسرش فيلماكر گارسيا زندگی میكند، در رفتوآمد است. مارکز، جایزهی نوبل 1982 را از آن خود کرده و تا آنجا که من اطلاع دارم، این آثار از او به فارسی ترجمه و منتشر شده است: "پاييز پدرسالار"، "داستان غمانگيز ارنديرا و مادربزرگ سنگدلش" (درسالهای قبل از انقلاب 57 و توسط بهمن فرزانه)، "كسی به سرهنگ نامه نمینويسد"، "ساعت شوم"، "صد سال تنهايی"، "سرگذشت یک غریق"، "وقايعنگاری یک جنايت از پيش اعلامشده"، "تدفين مادربزرگ"، "بازگشت پنهانی میگل لیتین به شيلی"، "ژنرال در هزارتوی خود"، "پرندگان مرده"، "عشق سالهای وبا" و "از عشق و دیگر شیاطین".
و اما صد سال تنهایی...
من چهار ترجمهی مختلف از صد سال تنهایی دیدهام: ترجمههای بهمن فرزانه، کیومرث پارسای(که مستقیمن از اسپانیولی انجام شده) ، محمدرضا راهور و دکترمحسن محیط (شاید ترجمههای دیگری هم از آن شده باشد اما من خبر ندارم).
توصیهی اکید میکنم که اگر سراغ صد سال تنهایی میروید فقط و فقط با ترجمهی بینظیر "بهمن فرزانه" باشد؛ هرچند این ترجمه آخرینبار قبل از انقلاب 57، منتشر شده و دیگر هم اجازهی تجدیدچاپ نیافته است، اما میتوان با کمی جستجو روی پیادهروهای روبروی دانشگاه تهران، یا در کتابفروشیهایی که کتب نایاب میفروشند، یک نسخهی افست آن را با قیمت مناسبی خرید.
این را از این جهت میگویم که ترجمهی کیومرث پارسای (علی رغم چیرهدستی مترجم) بهعلت ممیزی و سانسور شدید، نسبت به متن اصلی کتاب حذفیات زیادی دارد و با اینکه ترجمهی محمدرضا راهور را ندیدهام، میتوان حدس زد که با توجه به ناشناسی مترجم و بازاریبودن کارهای انتشارات چاپکنندهی ترجمهی او (یعنی نشر شیرین)، نبایستی ترجمهی درخوری باشد و ترجمهی دکترمحسن محیط هم بهقدری افتضاح است که من هنوز دهپانزده صفحه از آنرا نخوانده کتاب را به گوشهای پرتاب کردم و دیگر هم سراغش نرفتم! این است که میگویم، ترجمهی "بهمن فرزانه"، بهترین ترجمهی موجود از این اثر به فارسی است.
به هر حال...
ارائهی یک خلاصه از رمان صدسال تنهایی، بسیار دشوار است و علت آن هم علاوه بر حجیمبودن آن، تعدد شخصیتها و وقایع رمان است که همگی در شاخهی اصلی داستان هستند و حذف هرکدام معادل نادیدهگرفتن پارهای از رمان است. با این حال من سعی میکنم یک خط سیر کلی از رمان بهدست بدهم. فکر میکنم لازم به اشاره نباشد که "صدسال تنهایی" در ژانر "رئالیسم جادویی" میگنجد و در آن جهانِخارج، در مقابل جهانِداستان هویت خود را میبازد و برخلاف مولفههای داستانهای رئالیستی (واقعگرا)، هر اتفاقی منطق داستانی دارد و اینگونه است که بازگشت مردهای به جهان زندگان یا تولد فرزندی که دم دارد و یا کارساز نبودن گلوله در سینهی انسان همگی باورپذیر و محتمل جلوه خواهد کرد.
خوزه آرکادیو بوئندیا، اولین نفر از سلسلهی بوئندیاهایِ رمان، پس از اینکه در یک مسابقه خروس جنگیها، "پرودنسیو آگیلار" را میکشد، همراه همسرش اورسولا شهر را ترک میکند تا از کابوس آگیلار رهایی یابد. به این ترتیب با عدهای از دوستانش و همسرانشان که آنها را همراهی میکنند در مسیر خود، کنار رودخانهای توقف میکنند و دهکدهای را بنا میگذارند که همان شهر جادویی "ماکوندو" است. ماکاندو کمکم رشد میکند و بزرگتر و بزرگتر میشود و هزاران تجربهی ریز و درشت را پشت سر میگذارد و سالها سال بعد، با یک طوفان "از روی زمین و خاطرهی بشر محو" میشود، اما در بازهی حیات خود، آبستن وقایع زیادی است که رخ میدهند و نسلهایی که زاییده و نابود میشوند؛
آئورلیانو بوئندیا، فرزند دوم خوزهآرکادیو، نقشی پررنگ در تحولات ماکوندو ایفا میکند اما بعدها متوجه میشویم که تاریخ فراموشکارتر از آنچه تصور میشود است و چنانچه در انتهای رمان شاهد هستیم، چند دهه بعد از وقایع، همگی آنها فراموش میشوند و حکومتها، تاریخ را آنطور که میخواهند مینویسند و آنچه نمیپسندند بهطورکلی انکار میکنند و بهدست نسیان میسپارند.
آئورلیانو بوئندیا، پرچمدار مبارزهی "آزادیخواهان" با "محافظهکاران" میشود و از آن پس لقب سرهنگ آئورلیانو بوئندیا را بهخود میگیرد. سی و دو جنگ خونین به راه میاندازد که در همهی آنها شکست میخورد و صاحب هفده پسر با نام آئورلیانو و پسر دیگری با اسم آئورلیانو خوزه میشود، اما همهی پسرانش قبل از رسیدن به سی و پنجسالگی از بیم شورش دوبارهی پدر علیه حکومت، کشته میشوند.
شرکت موز، وارد ماکوندو میشود و آنجا را متحول میکند، اما با بارش مدام باران (چهارسال و یازدهماه و دو روز!) از آنجا میرود و ماکوندو انگار که نمودار آبادیاش به اوج رسیده باشد و بار دیگر رو به افول برود، کمکم رو به نابودی میرود و اضمحلال خانوادهی بزرگ بوئندیا نیز کمکم آغاز میشود.
در واقع در طول رمان شاهد شکلگیری و زوال خانوادهی بوئندیا که سرگذشت ماکوندو هم در موازات آنقرار دارد، هستیم. در این رهگذر شخصیتهای زیادی وارد رمان میشوند و وقایع فراوانی رخ میدهد.
ملکیادس، مردی کولی است که نقش اساسی در سرگذشت خانوادهی بوئندیا ایفا میکند. این مرد، با مکاتیب خود آیندهی خانوادهی بوئندیا را پیشبینی کرده است و چند نسل از بوئندیاها در پی کشف رمز او، ساعتها در اتاق او میگذرانند و سالهای عمر خود را تلف میکنند تا نهایتن یکی از آخرین آنها میتواند آن رمز را کشف کند که در آن، سرگذشت خانوادهی بوئندیا چنین پیشبینی شده: "اولین آنها را به درخت میبندند و آخرین آنها طعمه مورچهها میشود" و این مصداقی است از خوزهآرکادیو بوئندیا که بعد از اینکه دچار جنون میشود او را به درخت میبندند و البته فرزند خود او، که همان لحظه و پس از غفلت او طمعهی مورچهها میشود و پس از آنکه نسل بوئندياها از بین میرود، ماکوندو نیز با طوفانی در هم میپیچد و در حالی که مدتهاست به شهر مردگان شباهت یافته و اثری از آبادانی در آن دیده نمیشود، برای همیشه از زمین محو میشود.
همانطور که گفتم ارائهی خلاصهی کامل و در عین حال موجزی از صد سال تنهایی ناممکن و یا حداقل از توان من خارج است و به همین مقدار اکتفا میکنم اما برای اینکه تصویری از خانوادهی بوئندیا به دست بدهم، نمودار همهی اعضای آن و نسلهای مختلفش را کشیدهام که میتوانید با کلیککردن روی تصویر زیر، کامل آنرا ببینید و تا حدودی با شخصیتهای اصلی رمان آشنا شوید.
تنها نکتهای که دلم میخواهد به آن اشاره کنم، این است که شاهکارها آسان خلق نمیشوند و سالها ذهن نویسنده را درگیر میکنند؛ اشارهای میکنم تا متوجه شوید، مارکز، سالهای سال طرح این رمان را در ذهن داشته است. رمان کوتاه "کسی به سرهنگ نامه نمینویسد" در سال 1957 نوشته شده و مارکز یازده سال بعد در سال 1968، صد سال تنهایی را منتشر کرده، اما به طرز اعجابانگیزی در "کسی به سرهنگ...." ماکوندو و سرهنگ آئورلیانو بوئندیا آفریده شدهاند. پرسوناژ اصلی "کسی به سرهنگ نامه نمینویسد" كه تنها با نام سرهنگ ناميده میشود، ساليان درازی است كه هر جمعه منتظر رسيدن نامهای است كه حقوق بازنشستگی او را به رسميت بشناسد. درواقع سرهنگ يكی از انقلابيونی است كه شصت سال قبل درپانزده سالگی درحالی كه نوجوانی بيش نبوده در مقام خزانهدار انقلاب در يكی ازجنگهای داخلی شركت داشته و با سرهنگ آئورليانو بوئنديا ديدار داشته و وجوهات جنگ داخلی را شخصن تحويل او داده و از او رسيد گرفته است. ازآن پس حكومت به اين افسران انقلابی قول پرداخت غرامت داده است و با گذشت ساليان سال، هنوزسرهنگ به انتظار عملیشدن اين وعده است... و این سرهنگ، کسی نیست جز افسر جوانی که در رمان "صد سال تنهایی" وجوهات جنگ را به سرهنگ آئورلیانو بوئندیا تحویل میدهد و رسید میگیرد و نپرداختن حقوق بازنشستگیاش هم، خواستهی اصلی و یکی از موارد کشمکش سرهنگ بوئندیا با حکومت است که او سعی میکند آنها را وادار به پذیرش پرداخت حقوق بازنشستگی به نظامیان سابق کند. پنداری که "کسی به سرهنگ نامه نمینویسد" پس از "صدسال تنهایی" نوشته شده باشد و از آن ایده گرفته باشد، در حالی که دومی یازده سال بعد از اولی منتشر شده است!
دربارهی "صد سال تنهایی" هم ناچارن بههمینمقدار اکتفا میکنم و میدانم که تا همینجا هم نوشتهام زیاد از حد طولانی شده است.
ترجمهی: امیر جلالالدین اعلم










